داستان سیب
دیدگاه حمید مصدق به سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.
دیدگاه فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم چون نمی دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمی دانستی
باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز...
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت
دیدگاه من
باغبانی بود و
باغ قحطی زده ای در دل شب
وسط باغ درخت سیبی
سه جوان خرم شاد
فکر دزدی به سر افتاد از باغ
هرسه در فکر خود اندیشه کنان
سیب را مال خودش می پنداشت
پای آن سیب بلند
هر سه همراه شدند و چیدند
سیب را از بنیان
باغبان تند رسید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب از دست من افتاد به خاک
دوجوان دیگر
سیب را بردند و
باغبان کرد نگاه
من بیچاره به برگی قانع
مانده از سیب به دست
خوردن سیب نشد قسمت من
ولی از خشم و غضب
و عذاب بعدش
باغبان را نبرم هیچ از یاد
لعنت به این سرنوشت بی انجام