• وبلاگ : سيب
  • يادداشت : داستان سيب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سيب 
    باغباني بود و
    باغ قحطي زده اي در دل شب
    وسط باغ درختي از سيب

    سه جوان خرم و شاد
    در پي سيب رسيدند به باغ
    هر يك انديشه كنان
    سيب را مال خودش مي پنداشت
    پاي آن سيب قشنگ
    هر سه همراه شدند و چيدند
    سيب را از بنيان

    باغبان زود رسيد
    غضب آلود به من كرد نگاه
    سيب از دست من افتاد به خاك
    دو جوان ديگر
    سيب را دزديدند

    منِ بيچاره هم اكنون قانع
    به همين برگ
    كز سيب مانده است به دست
    خوردن سيب نشد قسمت من
    ليكن از خشم و غضب
    و عذاب بعدش
    باغبان را نبرم هيچ ز ياد ...


    قشنگ بود ...
    ببخشيد به خاطر دست كاريام..
    اخه معمولن من خودم چيزي رو كه مينويسم ولش ميكنم و دوباره نميخونمش تا بهترش كنم ..
    احساسم با اين وزني كه نوشتم بهتر بود ..

    شاد باشي